آهی می کشد و وارد خانه خدا میشود.. همچون روز اول که از خانه خدا بیرون آمد. به محراب که میرود.. محراب به خود می پیچد.. بر مناره ی سکوت بیست و پنج سال ها، تکبیری می گوید.. این بار لرزه نه فقط بر دستانش بلکه بر عرش خدا می افتد!
بسم اللهِ اولِ آخرین رکعات عمرش را که می گوید.. تو ناگهان قرآن بر سر می گذاری..
تازه از آشوب دل مرغان و پریشان حالی باب مسجد خبر یافته؛ سراسیمه بانگ سر میدهی که بِعَلیٍّ بِعَلیٍّ... خدایا به علی.. به علی.. به علی قسمت میدهم... مگذار.. و بگذار علی برود!!
و به دنبال حمدش سوره ای، شاید انا اعطیناک.. شاید انا انزلناه... و از پس آن قامت خمیده اش در رکوع، پس از 63 سال طلوع.. خـــدایــــــــا . . . علــــــی برود؟
در میان تردید دل خود هنوز مانده ای که لبه ی برنده تیغی بر قرآن سرش و قرآن سرت فرود می آید.. او بلند فریاد میزند که رستگار شدم... تو یلند ناله سر میدهی که خانه خراب شدم!! خون او بر محراب میچکد و اشک تو بر زمین... او خدا را سلام میدهد و تو او را..
.. امشب شب نزول قرآن بود مومن.. قرآن را از روی سرت بردار.. جبرئیل آمده است.. برای قرآن دلت آیه ای آورده..
والله تهدّمت ارکانُ الهدی.. و اظلَمَت اعلام التّقی.. و انفَصَمتِ العروة الوثقی..
- ادامه دارد ... -
|